امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

شیرینی زندگی ما

به سفارش آقای پدر

دیروز به بهانه خرید برای امیرحسین، کمی پیاده روی کردم. براش یک بلوز مشکی با یک کلاه خریدم. وقتی امدم خونه و به بابای امیرحسین زنگ زدم گفت فوری ازش عکس بگیرم و براش بفرستم. ولی چون دیشب رفتیم به دیدن دوست امیرحسین،آقا بهداد که تازه 6 روزه به دنیا امده بود، وقت نشد. ولی امروز این عکس ها رو گرفتم.         ...
29 آبان 1391

اولین محرم

امسال برای من هم محرم جور دیگری است. گویا با بند بند وجودم درک می کنم که شیرخوار امام حسین را تیر زدن یعنی چه. درک می کنم وقتی آب را بر بازمانده های امام حسین باز کردند چه بر مادر علی اصغر گذشت. شیر داشته باشی ولی طفلت نباشد تا در آغوشش بگیری و او را سیراب کنی. امیر من حسین است و چه بهترین امیری پسرم! من و پدرت نامت را امیرحسین انتخاب کردیم تا همیشه در زندگیمان نام و یاد حسین جریان داشته باشد. آرزویمان هم این است که همواره پیرو مکتبی باشی که در راه آن  شیرخواری همچون تو نیز شهید می شود تا آزادی و آزادگی جریان داشته باشد. ...
28 آبان 1391

دوماهگی ات مبارک

پسرم امروز دو ماه  است که به دنیا آمدی و زندگی من و پدرت را پر از شادی کردی. پدرت خیلی دوست داشت تا امروز کنارت باشه و مثل ماه قبل برات کیک بگیره ولی تهران است و داره کار می کنه و درس می خونه تا وقتی ما رفتیم پیشش همه وقتش مال شما بشه. ولی در عوض قراره آخر همه که میاد برات کیک بخره. پسرم! پدرت خیلی دوستت داره و هدیه تولدت رو زودتر بهت داده. قرار بود وقتی تو بدنیا آمدی ما ماشین بخریم تا شما راحت تر باشید و این اتفاق دیشب افتاد. به قول باباجون(پدربزرگت)، هدیه بابات زودتر از خودش امد. دیشب یک پراید مال ما شد، یعنی در واقع مال شما. خاله جونت می گه خوشبحال این پسر که کادو دوماهگی اش یک ماشین هست. دو تا عکس که یکی عکس ماه اول زندگی ایت هس...
22 آبان 1391

واکسن

امیرحسین رو امروز برای واکسن بردیم خانه بهداشت. وقتی واکسن رو به پای چپ اش زدن اونقدر گریه کرد که مامانم یک لحظه فکر کرد صداش در نمی یاد و از ترسش رفت بیرون اتاق ولی من موندم و پای شما رو محکم گرفته بودم تا تکون ندی. داشتی آروم می شدی که اون آمپول رو زدن به اون یکی پات دوباره صدات بلند شد ولی زود آروم شدی. تازه داشت دوباره خنده به صورتت برمی گشت که دو قطره واکسن فلج اطفال رو ریختند تو دهنت، از تلخی آن چهره ات در هم رفت. وقتی آوردیمت خونه تا 2 ساعت آروم بودی انگار هنوز واکسن عمل نکرده بود ولی بعد دو ساعت هر کاری کردیم آروم نمی شدی تا یک ساعت همش یا بغل من بودی یا بغل مامان جون(مادربزرگ ) دیگه گذاشتیمت تو کریرو از تکون های اون آروم شدی. هر چ...
21 آبان 1391

اولین حرف زدن جدی

امروز امیرحسین خیلی سرحال بود. بچه ام نمی دونه که فردا باید واکسن بزنه. الهی مادر فداش شه. نزدیک ظهر داشتم با خواهرم حرف می زدم که دیدم با صدای بلند شروع کرده صداهایی از خودش در آوردن. زودی دوربین رو اوردم و شروع کردم باهاش حرف زدم دیدم داره هی می گه آغون آغون. خاله اش فوری پرید و یک بوس از لپ اش کرد. عزیز دل مامان! دلم می خواد زودتر شروع کنی به حرف زدن. پیوست: این عکس همون موقع اش هست ...
20 آبان 1391

امیرحسین و شادی خانوم

الان دو روزه که شما مشغول مهمون بازی. دیروز دوستای دبیرستان من امده بودن خونه مامان جونی. دختر یکیشون به نام شادی خانم که ١٥ روز از شما بزرگتر بود، هم همراهشون بود. امروز هم ما ناهار خونه مامان شادی خانم دعوت بودیم. نمی دونم چرا این دو روز شما همش اخم می کردی و به قول مادر شادی خانم جذبه داشتی. امروز از تاپ شادی خانم خیلی خوشت آمد و روش کلی تاپ خوردی. یک لباس قشنگ هم شادی خانون برای شما کادو آورد که بزرگ تر شدی می تونی بپوشی. ...
17 آبان 1391

کالاسکه سواری

امروز صبح قرار شد با مامان جون و خاله بریم کالاسکه سواری، که حین عوض کردن پوشک شما لباستون رو کثیف کردید و یکمی سر این رفتن به بیرون طول کشید. خلاصه شما سوار ماشینتون شدید و رفتیم بیرون خیلی خوشت اومده بود و همش خواب بودی فقط وقتی آفتاب می افتاد رو چشات ، اونها رو جمع می کردی.   ...
10 آبان 1391
1